دُختِ بهار

بهار من روزی فرا خواهد رسید...

دُختِ بهار

بهار من روزی فرا خواهد رسید...

پیراهن دخت بهار



این روزها حس هیچ دارم حس تنهایی 

این روزها بیشتر از قبل با تو ام اما بیشتر از قبل دلتنگت میشوم

این روزها تنها که میشوم تا خود خدا میروم و باز میگردم 

این شب ها تنها میخوابم در رختخوابم اما تمام شب را با تو میخوابم 

این شب ها یادت در قلبم تکرار میشود اما یادم نمیماند چرا تکرار شد

این شب ها پیراهن صورتی و طوسی ام را به جای تو در آغوش میگیریم


میاندیشم که تنت مال دیگریست و عطرش در تمام ذهن من جاری 

میاندیشم به بودنمان دور از هم و گاه نزدیکتر از همیشه اما چرا باز حس میکنم نیستی

میاندیشم اگر احساس دروغین است پس این چیزی که در من جریان دارد چیست 

میاندیشم به عشق های رنگارنگ 

میاندیشم به اینکه اگر روزی تمام شوم تو چه میکنی!!

میاندیشم به هستی و نیستی 

میاندیشم به آنچه نباید بیاندیشم 

میاندیشم به خدااااااا از خدا دورم یا نزدیک؟!!

این روزها و شب ها با اندیشه راه میروم حرف میزنم تایپ میکنم و احساس میکنم طعم تلخ اشک را ...اشک تلخ است ..

اشک هایم از دوری جسممان است و لبخندهایم از نزدیکی قلبم به تو ...به فاصله میاندیشم راستی فاصله چیست؟!؟


هنوز زنده ام و زنده بودنم خاریست

بی مقدمه مینویسم

 از چشمهایی که خیال میکردم روح خداست.. دستهایی که بی پروا نوازشم میکردند و صدایی که بی هراس نامم را صدا میزد از هیچ چیز واهمه نداشتم جز صدلی خالی ...جز دستهایی که دیگر بی پروا نبود ...جز بودی که نبود شد...همیشه عطرش را میبویم روی جای خالی صندلی همیشه مینگرم به قاب خالی از عکسش ....عکسش را که چاپ کردم اولین جایی که گذاشتم در قاب دلم بود اما هیچ فکر نمیکردم اگر خودش نباشد عکسش هم میسوزد ...روزهایی که پر هوسم یاد عکسش می افتم یاد لب های بسته ای که با من حرف میزد یاد چشمانی که من را که میدید به دنبال جای دنج میگشت تا لحظه ای در آغوشم گیرد ...چه زود میگذرد لحظه هایی که عشق پر رنگ بود لحظه هایی که هر چیز بهانه ای بود بهانه ای برای بودن !!!

هنوز دوستش دارم کمرنگ و گاهی پر رنگ 

بهانه های بودنم کمرنگ میشود اما ...

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاریست    به چشم تنگی نا مردم زوال پرست


خورشید و .....


روزی میان آسمان تنها خورشیدی نمایان شد تنهایی آسمان را ربود و میدرخشید بیچاره آسمان فکر میکرد وقتی خورشید باشد دیگر تنها نیست .نمیدانست خورشید که بیاید دیگر خورشید مال او نیست مال همه میشود مال گل های آفتابگردان مال زمینی هایی که عشق را به دیدن خورشید میدانند .مال کسانی که کنار دریا آفتاب میگیرند آسمان را میبینی چقدر خوش خیال است خورشید را میبیند .اما خورشید حتی یادش نیست که جایش در آسمان است لا اقل هر از چند گاهی بدرخشد برایش ...



پ.ن :این اولین نوشته ی اینجاست از نوشته هایی که دختر دوست داشتنیم دوست میداشت و من مینویسم به خاطر او ...این نوشته ها با سبک های متفاوت ادامه دارد تا توان دارم مینویسم ..کپی کردید دخت بهار را بنویسید!!


تقدیم به تو

همیشه حسادتی دارم نهفته در درونم ...حسادتی به تو به این قلب پاک و بی ریا به تو که آنقدر پاک هستی که من را با این همه بدیهایم دوست داری و من را دختر بهار مینامی... دختری مثل تو  جایش بین فرشته هاست ...به زیبایی گلهای همیشه بهار و به طروات باران بهاری همیشه دوستت دارم ...همیشه تو را دوست خودم مینامم!!!دوستت دارم!!!!

صدا کن مرا صدای تو خوب است!!!همیشه به داشتن دوستی مثل تو افتخار میکنم!!!تو همیشه برای من آغاز بهاری هر چند من آغاز پاببزم!!!

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی ؟
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد

در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد



در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

تا چند کنی قصه ی اسکند و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد

از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد

دختر و بهار/پست تقدیمی

این وبلاگ تقدیمیست به دختری که می دانم در عرصه نوشتن روزی بهترین خواهد شد.کسی که بی شک در نوشتن متن های عاشقانه یگانه است و قلبش همچون آینه.دختری متولد بهار و به لطافت شکوفه ها.علت نام گذاری این وبلاگ نیز قلب بهاری اش بود.قلبی که هیچ وقت خزان نخواهد شد.دختری که اگرچه دنیایی تلخ را پشت سر گذاشت اما قویترین بود.از او می خواهم که از این به بعد این وبلاگ را خلوتکده ی خود بداند.شادی ها و غم ها و عاشقانه ها و خاطراتش را بر دوش این "دُختِ بهاری" بگذارد.فردی که این وبلاگ را به او تقدیم می کنم قلبش از تمامی سیاهی هایی که این روزها خیلی از ما گرفتارش شده ایم به دور است.هر چه را که در این مکان می خوانید تنها درک کنید.دیدگاهتان را بگویید اما دوستانه.اگر هم متنی را دوست نداشتید به جای بحث و برتر دیدن خودتان تنها آن مربع قرمز بالا را کلیک کنید و تمام.اینجا قرار است همه چیز بی پرده باشد.دختر بهاری این وبلاگ را تا روزی که به بهار و شادی اش برسد می نویسد.این وبلاگ و تک تک شما می توانید مونس خوبی برای خوشی و ها و تلخی هایش باشید.این وبلاگ قرار نیست مخفی بماند.قرار نیست کسی از نوشتن و خواندن شخصیاتش واهمه داشته باشد.خاصیت خوب محیط مجازی این است که هیچ کس نباید تو را قضاوت کند و تنها باید خودش را در موقعیت تو قرار بدهد.بعد از نام گذاری این وبلاگ پی بردم که دست بر قضا شعری از شاعر محبوبت فروغ هم سروده شده است که بی ربط به نام این وبلاگ نیست.همیشه دوستت خواهم داشت.

  

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شُست کاکُلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود

 

 

دختر و بهار/ فروغ فرخزاد