دُختِ بهار

بهار من روزی فرا خواهد رسید...

دُختِ بهار

بهار من روزی فرا خواهد رسید...

تاریکی

 در اتاقی تاریک که چشمان چراغها برق میزند به نور بخاری خیره میشوم ....میگذرد سالها بی آنکه قدر بدانم لحظه های پاییزی و بهاری ...چشمانم انگار به اندازه ی گرمای بخاری گرم است ....هر چه گرم تر میشود انگار سردی روی گونه هایم نیز محسوس تر است ...دستانم را نگاه میکنم با حلقه ای درخشان ...هنوز میلرزد از گذر ثانیه هایم ...کسی دستش را از پشت روی سرم میکشد و موهایم را تاب میدهد ...میخواهم نفهمم کیست اما میدانم غریبه نیست ...در خانه را محکم تر از همیشه قفل کرده ام...

صدای تپش قلبم دستانم را بالا میبرد روی سرم ...دست چپش را که میگیرم میفهمم خودش است !!!انگشترش با من یکی است ..

تاریکی بر من پیروز شده ...  


هفت سین نوروزیتان پر از هفت رنگ هر آنچه خوب است پر عشق و پر تپش                                                                 

پیراهن دخت بهار



این روزها حس هیچ دارم حس تنهایی 

این روزها بیشتر از قبل با تو ام اما بیشتر از قبل دلتنگت میشوم

این روزها تنها که میشوم تا خود خدا میروم و باز میگردم 

این شب ها تنها میخوابم در رختخوابم اما تمام شب را با تو میخوابم 

این شب ها یادت در قلبم تکرار میشود اما یادم نمیماند چرا تکرار شد

این شب ها پیراهن صورتی و طوسی ام را به جای تو در آغوش میگیریم


میاندیشم که تنت مال دیگریست و عطرش در تمام ذهن من جاری 

میاندیشم به بودنمان دور از هم و گاه نزدیکتر از همیشه اما چرا باز حس میکنم نیستی

میاندیشم اگر احساس دروغین است پس این چیزی که در من جریان دارد چیست 

میاندیشم به عشق های رنگارنگ 

میاندیشم به اینکه اگر روزی تمام شوم تو چه میکنی!!

میاندیشم به هستی و نیستی 

میاندیشم به آنچه نباید بیاندیشم 

میاندیشم به خدااااااا از خدا دورم یا نزدیک؟!!

این روزها و شب ها با اندیشه راه میروم حرف میزنم تایپ میکنم و احساس میکنم طعم تلخ اشک را ...اشک تلخ است ..

اشک هایم از دوری جسممان است و لبخندهایم از نزدیکی قلبم به تو ...به فاصله میاندیشم راستی فاصله چیست؟!؟