دیروزم را میگویم به زبان خودم و خودت
اتوبوسی که 20 و چندی دختر و چند پسر رامیکشاند
بوی خاک می آید بوی خاک یخ کرده!!!هوا سرد است ...به روستایی که میخواستیم رسیدیم
گاهی می اندیشم اگر باز هم میتوانستم جوان باشم مثل دیروز چه میشد
دیروز میان دختر و پسرهای هم سن خودم به جوانی اندیشیدم به اینکه اگر باز هم دیروز تکرار میشد چقدر جوان تز مانده بودم
وسطی که بازی میکردم یاد بچگی هایم افتادم !!!یاد بوی خوب پوست پرتقال خشک کرده روی بخاری نفتی!!!
مثل بچگی هایمان جیغ میکشیدیم که "جون"گرفتیم!!!
همان قدر مثل بچه گی هایمان حرف زدیم و شعر خواندیم !!
برم ؟؟!!برو برو برم؟؟برم برم نرو!!!
کوه ریگی را که پاهایمان را خنک میکرد دنیایی از خاطره را ساخت!!! حتی تابی که کج میرفت !!!
ریتمی که با آن میخواندیم ...تپ دست یک دو!!!
خدایا باز هم میخواهم مثل بچگی هایم جوان باشم!!!
درگیرم که نیستم گاهی می اندیشم حس نوشتنم آیا میماندیا میرود !!هنوز هم نوشتن را میپرستم !!!
سلام . عزیزم وبلاگت خ خوبه. خوشحال میشم بهم سر بزنی اگه با تیادل لینک موافقی خبرم کن عزیزم.[گل]
خاطره های شیرین کودکی رو همیشه دوست دارم مرور کنم...حتی از خوندن خاطرات کودکی دیگران هم دلم غَنج میره...اما واقعیت اینه که اگر از زمان حال لذت نبریم و به اهدافمون نرسیم یک روزی همین حال هم تبدیل میشه به گذشته و خاطره ای که تلف شده...دوست دارم هممون خاطره های خوب برای خودمون بگذاریم طوری که در آینده دوست داشته باشیم در زمان فعلیمون باشیم...و بی شک هم می تونی و می تونم و می تونیم...
بنویس که از ته دل می نویسی و به دل هم میشینه...
فاصله گرچه دستهای مارا از هم جدا کرد ولی خوشحالم که جرات ندارد به دلهایمان نزدیک شود..........
سلام..نظر میذارم جواب نمیدی.. آپ میکنی خبر نمیدی.. چرا؟؟