دُختِ بهار

بهار من روزی فرا خواهد رسید...

دُختِ بهار

بهار من روزی فرا خواهد رسید...

دیوار کاه گلی

شاید مرزهایم را دریده ام وفتی دست در دست تو میان دو دیوار کاه گلی ماه را میبوسم و ابر را سیر میکنم!!!هنوز هم میان روزهای جدی روزگارم روزهایی مانده اند که مثل امروز سیب را گاز بزنم و راه بروم و بخندم و گاه بازویت را آنقدر محکم فشار دهم که ترس را بترسانم!!گاه میتوان با راه رفتن های نیم ساعتی با ترس و لرز دوست داشتن را احساس کرد!!!

با اشک هایم میگویم خدا را قبول دارم !!

ادامه مطلب ...

یک روز جوانی!!!

دیروزم را میگویم به زبان خودم و خودت

اتوبوسی که 20 و چندی دختر و چند پسر رامیکشاند

بوی خاک می آید بوی خاک یخ کرده!!!هوا سرد است ...به روستایی که میخواستیم رسیدیم

گاهی می اندیشم اگر باز هم میتوانستم جوان باشم مثل دیروز چه میشد

دیروز میان دختر و پسرهای هم سن خودم به جوانی اندیشیدم به اینکه اگر باز هم دیروز تکرار میشد چقدر جوان تز مانده بودم

وسطی که بازی میکردم یاد بچگی هایم افتادم !!!یاد بوی خوب پوست پرتقال خشک کرده روی بخاری نفتی!!!

مثل بچگی هایمان جیغ میکشیدیم که "جون"گرفتیم!!!

همان قدر مثل بچه گی هایمان حرف زدیم و شعر خواندیم !!

برم ؟؟!!برو برو برم؟؟برم برم نرو!!!

کوه ریگی را که پاهایمان را خنک میکرد دنیایی از خاطره را ساخت!!! حتی تابی که کج میرفت !!!

ریتمی که با آن میخواندیم ...تپ دست یک دو!!!

خدایا باز هم میخواهم مثل بچگی هایم جوان باشم!!!


درگیرم که نیستم گاهی می اندیشم حس نوشتنم آیا میماندیا میرود !!هنوز هم نوشتن را میپرستم !!!