شاید مرزهایم را دریده ام وفتی دست در دست تو میان دو دیوار کاه گلی ماه را میبوسم و ابر را سیر میکنم!!!هنوز هم میان روزهای جدی روزگارم روزهایی مانده اند که مثل امروز سیب را گاز بزنم و راه بروم و بخندم و گاه بازویت را آنقدر محکم فشار دهم که ترس را بترسانم!!گاه میتوان با راه رفتن های نیم ساعتی با ترس و لرز دوست داشتن را احساس کرد!!!
با اشک هایم میگویم خدا را قبول دارم !!
درست ته ته نگاهت...نه..صبرکن...کمی عقب تر بیا...آهان...درست همین جاست...همان برفی که مرا پاگیر تو کرده است.
منتظرتمممممممم مث اون روزا
عجب شگفت اوری:
نه بودنت را تاب دارم
نه نبودنت را تو ....!!
سلام سلام
آپم عزیزم..یه آپ بهاری و متفاوت[چشمک]