دُختِ بهار

بهار من روزی فرا خواهد رسید...

دُختِ بهار

بهار من روزی فرا خواهد رسید...

گرگ های انسان نما

دارم بدون هیچ مینویسسم...

دلخورم از آدمهای انسان نما ....از گرگهایی که میدرند...

دلخورم از بره ها که میگذارند گرگ ها بدرندشان...


اصل مطلب:هما برایم تعریف کرد که امروز به او چه گذشته و من دلم شکست ...تنها دلیل نوشتنم الان و در این ساعت او بود 

چند خط خودمانی:

هما جونم نگران نباش ...خدا جای حق هست ...همایی اشکات رو نگه دار ...هما جونم میدونم داری میلرزی...میدونم ...همایی به من گفتی یادت نیست ...اشکال نداره عزیز دلم ..همیشه آدمهایی هستن که واست نقش بازی کنن..میدونم ..همه ی اینا رو میدونم ...هما بیا پیش خودم چرا اونجا موندی ....بیا قول میدم جای همه واست باشم ...امشب رادیو جوان قرارمون و یادت هست...راس ساعت دلتنگی واست دعا میکنم...



دلم برای خودم تنگ شده است ...




دلم برای خودم تنگ شده است ...

دلم برای بو باران...

دلم برای عطر خیار سبز...

برای طروات چمن....

برای عشق بازی..

دلم برای سُرسُره ...

برای تاب...الاکُلنگ...برای وسطی ...بازی های کودکی...

دلم برای بوی مدرسه ....

بوی کتابهای تازه ...

بوی دفترهای کاهی...

دلم برای مداد رنگی هایم ...                               

لمس حس لباس نو..

کفش های نو و واکس زده...

دلم برای کیف کودکی هایم

دلم لَک میزند برای عشق با طعم صداقت ...

دلم لَک میزند برای بچگی هایم ..

دلم لَک زده برای تـــــــــــــو که هستی اما دوری...


تولد کودک فهیم



میخواهم اینجا را به بهانه ی تولد دوست عزیزم کودک فهیم چراغانی کنم 




فردا تولدش است و من هیچ چیزی را برای هدیه کردن به این نازنین ندارم 

برایت شعری را که دوست داشتم مینویسم 

برایت بهترین ها را آرزو میکنم کاش همیشه پر از عشق باشی پر از احساس آرامش و سلامت ...

من فکر می کنم

هرگز نبوده قلب من

این گونه گرم و سرخ


احساس می کنم

در بدترین دقایق این شام مرگ زای

چندین هزار چشمه خورشید

در دلم

می جوشد از یقین


احساس می کنم

در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس

چندین هزار جنگل شاداب

ناگهان

می روید از زمین


***


آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز

در برکه های آینه لغزیده تو به تو

من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق

از برکه های آینه راهی به من بجو


***

من فکر می کنم

هرگز نبوده

دست من

این سان بزرگ و شاد:


احساس می کنم

در چشم من

به آبشر اشک سرخگون

خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛


احساس می کنم

در هر رگم

به تپش قلب من

کنون

بیدار باش قافله ئی می زند جرس.


***

آمد شبی برهنه ام از در

چو روح آب

در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه

گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.


من بانگ بر کشیدم از آستان یأس:

« آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!»


احمد شاملو 

پ.ن با این شعر آنقدر خاطره ی خوب دارم که خواستم تمام این خاطرات خوب را با تو تقسیم کنم میخواستم تو هم از این شعر خاطره ی خوب داشته باشی ...امیدوارم


ازخانه بیرون میزنم اما کجا امشب؟

 ازخانه بیرون میزنم اما کجا امشب؟
       شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب!        
 
پشت ستون سایه ها روی درخت شب،
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب.
 
می دانم آری نیستی اما نمی دانم،
بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟
 
هر شب تو را بی جست وجو می یافتم اما،
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تورا امشب
 
ها...سایه ای دیدم!شبیهت نیست، اماحیف
ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

هرشب صدای پای تو می آمد از هر چیز 
حتا ز برگی هم نمی آید صدا امشب
 
امشب زپشت ابرهابیرون نیامدماه
بشکن قرق را ماه من!بیرون بیاامشب
 
گشتم تمام کوچه هارا یک نفس هم نیست
شایدکه بخشیدند دنیا را به ما امشب!!!

 شعر :محمد علی بهمنی 
صدا :زنده یاد ناصر عبداللهی 

پ.ن:دلم گرفته است 
پ.ن:یادگاری دارم از تمام لحظه هایم چه خوب و چه بد ...صدایش جاودانه است

پیراهن دخت بهار



این روزها حس هیچ دارم حس تنهایی 

این روزها بیشتر از قبل با تو ام اما بیشتر از قبل دلتنگت میشوم

این روزها تنها که میشوم تا خود خدا میروم و باز میگردم 

این شب ها تنها میخوابم در رختخوابم اما تمام شب را با تو میخوابم 

این شب ها یادت در قلبم تکرار میشود اما یادم نمیماند چرا تکرار شد

این شب ها پیراهن صورتی و طوسی ام را به جای تو در آغوش میگیریم


میاندیشم که تنت مال دیگریست و عطرش در تمام ذهن من جاری 

میاندیشم به بودنمان دور از هم و گاه نزدیکتر از همیشه اما چرا باز حس میکنم نیستی

میاندیشم اگر احساس دروغین است پس این چیزی که در من جریان دارد چیست 

میاندیشم به عشق های رنگارنگ 

میاندیشم به اینکه اگر روزی تمام شوم تو چه میکنی!!

میاندیشم به هستی و نیستی 

میاندیشم به آنچه نباید بیاندیشم 

میاندیشم به خدااااااا از خدا دورم یا نزدیک؟!!

این روزها و شب ها با اندیشه راه میروم حرف میزنم تایپ میکنم و احساس میکنم طعم تلخ اشک را ...اشک تلخ است ..

اشک هایم از دوری جسممان است و لبخندهایم از نزدیکی قلبم به تو ...به فاصله میاندیشم راستی فاصله چیست؟!؟


هنوز زنده ام و زنده بودنم خاریست

بی مقدمه مینویسم

 از چشمهایی که خیال میکردم روح خداست.. دستهایی که بی پروا نوازشم میکردند و صدایی که بی هراس نامم را صدا میزد از هیچ چیز واهمه نداشتم جز صدلی خالی ...جز دستهایی که دیگر بی پروا نبود ...جز بودی که نبود شد...همیشه عطرش را میبویم روی جای خالی صندلی همیشه مینگرم به قاب خالی از عکسش ....عکسش را که چاپ کردم اولین جایی که گذاشتم در قاب دلم بود اما هیچ فکر نمیکردم اگر خودش نباشد عکسش هم میسوزد ...روزهایی که پر هوسم یاد عکسش می افتم یاد لب های بسته ای که با من حرف میزد یاد چشمانی که من را که میدید به دنبال جای دنج میگشت تا لحظه ای در آغوشم گیرد ...چه زود میگذرد لحظه هایی که عشق پر رنگ بود لحظه هایی که هر چیز بهانه ای بود بهانه ای برای بودن !!!

هنوز دوستش دارم کمرنگ و گاهی پر رنگ 

بهانه های بودنم کمرنگ میشود اما ...

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاریست    به چشم تنگی نا مردم زوال پرست


خورشید و .....


روزی میان آسمان تنها خورشیدی نمایان شد تنهایی آسمان را ربود و میدرخشید بیچاره آسمان فکر میکرد وقتی خورشید باشد دیگر تنها نیست .نمیدانست خورشید که بیاید دیگر خورشید مال او نیست مال همه میشود مال گل های آفتابگردان مال زمینی هایی که عشق را به دیدن خورشید میدانند .مال کسانی که کنار دریا آفتاب میگیرند آسمان را میبینی چقدر خوش خیال است خورشید را میبیند .اما خورشید حتی یادش نیست که جایش در آسمان است لا اقل هر از چند گاهی بدرخشد برایش ...



پ.ن :این اولین نوشته ی اینجاست از نوشته هایی که دختر دوست داشتنیم دوست میداشت و من مینویسم به خاطر او ...این نوشته ها با سبک های متفاوت ادامه دارد تا توان دارم مینویسم ..کپی کردید دخت بهار را بنویسید!!