دُختِ بهار

بهار من روزی فرا خواهد رسید...

دُختِ بهار

بهار من روزی فرا خواهد رسید...

تاریکی

 در اتاقی تاریک که چشمان چراغها برق میزند به نور بخاری خیره میشوم ....میگذرد سالها بی آنکه قدر بدانم لحظه های پاییزی و بهاری ...چشمانم انگار به اندازه ی گرمای بخاری گرم است ....هر چه گرم تر میشود انگار سردی روی گونه هایم نیز محسوس تر است ...دستانم را نگاه میکنم با حلقه ای درخشان ...هنوز میلرزد از گذر ثانیه هایم ...کسی دستش را از پشت روی سرم میکشد و موهایم را تاب میدهد ...میخواهم نفهمم کیست اما میدانم غریبه نیست ...در خانه را محکم تر از همیشه قفل کرده ام...

صدای تپش قلبم دستانم را بالا میبرد روی سرم ...دست چپش را که میگیرم میفهمم خودش است !!!انگشترش با من یکی است ..

تاریکی بر من پیروز شده ...  


هفت سین نوروزیتان پر از هفت رنگ هر آنچه خوب است پر عشق و پر تپش                                                                 

هفت سین

کسی برایم دعا کرد سفره ی هفت سین را دوباره تنها نشینی...

چند روز بیش تر نمانده تا دوباره سفره ی هفت سین در خانه پهن شود

حالا من تنها منتظر بهار نیستم کسی با من همراه شده ...

کاش همان بهار که منتظرش بودیم زودتر برسد..

دیوار کاه گلی

شاید مرزهایم را دریده ام وفتی دست در دست تو میان دو دیوار کاه گلی ماه را میبوسم و ابر را سیر میکنم!!!هنوز هم میان روزهای جدی روزگارم روزهایی مانده اند که مثل امروز سیب را گاز بزنم و راه بروم و بخندم و گاه بازویت را آنقدر محکم فشار دهم که ترس را بترسانم!!گاه میتوان با راه رفتن های نیم ساعتی با ترس و لرز دوست داشتن را احساس کرد!!!

با اشک هایم میگویم خدا را قبول دارم !!

ادامه مطلب ...

یک روز جوانی!!!

دیروزم را میگویم به زبان خودم و خودت

اتوبوسی که 20 و چندی دختر و چند پسر رامیکشاند

بوی خاک می آید بوی خاک یخ کرده!!!هوا سرد است ...به روستایی که میخواستیم رسیدیم

گاهی می اندیشم اگر باز هم میتوانستم جوان باشم مثل دیروز چه میشد

دیروز میان دختر و پسرهای هم سن خودم به جوانی اندیشیدم به اینکه اگر باز هم دیروز تکرار میشد چقدر جوان تز مانده بودم

وسطی که بازی میکردم یاد بچگی هایم افتادم !!!یاد بوی خوب پوست پرتقال خشک کرده روی بخاری نفتی!!!

مثل بچگی هایمان جیغ میکشیدیم که "جون"گرفتیم!!!

همان قدر مثل بچه گی هایمان حرف زدیم و شعر خواندیم !!

برم ؟؟!!برو برو برم؟؟برم برم نرو!!!

کوه ریگی را که پاهایمان را خنک میکرد دنیایی از خاطره را ساخت!!! حتی تابی که کج میرفت !!!

ریتمی که با آن میخواندیم ...تپ دست یک دو!!!

خدایا باز هم میخواهم مثل بچگی هایم جوان باشم!!!


درگیرم که نیستم گاهی می اندیشم حس نوشتنم آیا میماندیا میرود !!هنوز هم نوشتن را میپرستم !!!

روز برفی



به یاد خاطره ی روزهایی که با آهنگ های سیاوش بوی برف و بارن و پاییز و غروب میگرفت


تقدیم به کسی که تنهایش گذاشتم